در «هویزه» به مانند تمامی این مکانهای دوست داشتنی داستان عشق و شور است که رخ می نماید و عطر لاله های سرخ که به مشام می رسد و سبزینگی قبورشان، پرچم های برافراشته آزادی که با خون پاک شهیدان والامقامی چون حسین علم الهدا به دست آمده، آنانی که ایستادند و حماسه آفریدند تا نام این شهر برای همیشه جاودانه بماند.
و حالا ما مهمان «دهلاویه» هستیم که تنها با نام و یاد شهید چمران معنا پیدا می کند و تو را درگیر ودار این حضور سبز به سوی معنویت سوق می دهد وقتی در آرامگاهش توقف می کنی ناخودآگاه صدای مناجاتش در گوش جانت می پیچد «خدایا! تو می دانی که تار و پود وجودم با مهر تو سرشته شده است، از لحظه ای که به دنیا آمده ام، نام تو را در گوشم خوانده اند و یاد تو را بر قلبم گره زده اند.»
«خدایا! آرزو می کردم که کشورم آزاد شود و من بتوانم بی خیال از زور و تزویر و دروغ و تهمت و دشمنی و خباثت، در فضای آن به سازندگی پردازم و هرچه بیشتر به تو تقرب بجویم» و در این فضای سراسر پرواز به میان عکسها و خاطراتش می روی و او را می بینی که با یارانش وداع می کند: «خسته شده ام، پیر شده ام، دل شکسته ام، ناامیدم، دیگر آرزویی ندارم، احساس می کنم که این دنیا دیگر جای من نیست، با همه وداع می کنم و می خواهم فقط با خدای خود تنها باشم.»
به پایان این سفر سراسر روشنی نزدیک می شویم و حالا ما مسافرانی شده ایم که ریه هایمان را از عطر جانفزای ابدیت و ترنم پاک مناجات با خدا و بودنی پر افتخار پرکرده ایم و تصویرهای ذهنی مان خاطره های سبز شهیدان است.